شمعدونی کنار پنجره

ساخت وبلاگ
ما زخمی ترین شاخه ی این جنگل خشکیمتیغ و تبری نیست که ما را نشناسد...این شعر رو بقل دستی دوران دبیرستانم استوری کرده بود... تا خوندمش ذهنم پر کشید تا میز و نیمکت های قدیمی اون سال ها... و من با تعجب به صورت معلمی نگاه می کردم که صدای خیلی نازی داشت...خیلی باوقار بود و خیلی خوش لباس...برامون یک قانونی گذاشت:《بچه ها قبل از شروع کلاس جمله ها و شعرهای جالبی که شما رو تحت تاثیر قرار می ده رو با هم می خونیم... پس قبل از اینکه من وارد کلاس بشم شما جمله هاتون رو نوشته باشید.》یادمه قبل از اون اصلا حسی نسبت به ادبیات فارسی نداشتم... و به ظرافت جمله ها حساس نبودم... ولی اون کسی بود که به ما ادبیات فارسی رو نشون داد... و برای ما گفت ... چیز هایی رو که معلم ادبیات های قبل اون به ما نگفته بودن...همیشه بچه های شیطون و سرزبون دار کلاس عزیز دردونه ی معلم ها می شن، ولی من زیادی ساکت بودم... احتمالا نمی دونه ، و احتمالا خودمم نفهمیده بودم... که اون تونسته بود بخشی از هویت و شخصیت الان من رو بسازه...اون تونسته بود پِیِ همین عشقی که به قلم، واژه ها، ترکیب ها، جمله ها، حرف ها ، حدیث ها دارم رو بسازه...باری اون موقع ها دور هم که جمع می‌شدیم بعضی هامون سعی می کردن ادای تلفنی حرف زدنش رو در بیارن... وقتی می خواست امتحان بگیره براش دعا می کردیم بره زیر تریلی...ولی الان که می بینم، همه مون اهل شعر شدیم... شمعدونی کنار پنجره...ادامه مطلب
ما را در سایت شمعدونی کنار پنجره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iamskywalker بازدید : 84 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 18:54

فیلم، گیم، کار،کتاب خوندن، نوشتن،آهنگ، نقاشی، با اینا خودمو خفه می کنم...چون اینا مثل یک سپر، در برابر حجوم اضطراب و طغيان افکار از من محافظت می کنه...و هر کی یک جور مست می کنه، من این جوری مغزم زائل میشه...و این اصلا خبر خوبی نیست... این یعنی فرار...همچنان از لایف استایلم راضی نیستم... این جوری ذره ذره نابود میشم...غذا خوردن نیاز اولیه ی هر انسانیه... انرژی کم میارم همیشه خستم چون غذا خوب نمی خورم، فقط یه چیز حاضری که شکمم رو پر کنه...نودل ، پنیر ، فلافل آخه¿مسخره ترش اینه که هر روز صبح از بچه ها می پرسم ، صبحونه خوردید؟پر انرژی اومدید سر کلاس؟کلا نمی تونم به برنامم پایبند باشم و این عصبانی ترم می کنه...دوباره عصبانیم انگار که...فردا کلاسمون مجازیه، ولی من می خوام روزه ی تکنولوژی بگیرم... اعتیاد چیز خوبی نیست... من باید سوار خر نفسم باشم... نه که من خر اون باشم...این همه امسال برف اومد، حتی یه بارم نرفتم برف بازی... من چمه؟؟؟ باید یک روز رو مخصوص استراحت خودم اعلام کنم و تو اون روز هیچ نسیمی حق نداره افکار مربوط به کار و نگرانی های بی جا رو تو مغز من بیاره...یه ذره خودتو دوست داشته باش...من کلی آرزو دارم... منو دریابموضوعات مرتبط: کلکسیون من نوشت برچسب‌ها: Self care , بازیابی , روزه , خودسازی شمعدونی کنار پنجره...ادامه مطلب
ما را در سایت شمعدونی کنار پنجره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iamskywalker بازدید : 87 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 18:54

امروز هوای تهران تمیزه، چراغ سبزه ولی انقدر ترافیک هست که راه نمی شه رفت... رادیو آوا می خونه... یه موزیک پاپ ملایم که تا حالا گوش نداده بودمش... چراغ زرد چشمک زن ، چشمک می زنه...از کنار یک دختر بچه ی ۷_۸ ساله ی گل فروش رد شدیم... یک روسری قرمز کوچولو با یک کاپشن قهوه ای پوشیده بود و موهای روشنش از روسری زده بود بیرون... خیلی خوشگل بود ، وقتی که دیدمش ریتم نبضم تغییر کرد... با خودم فکر می کردم که چطوری دلشون میاد که بچه به این کوچیکی رو تو این شرایط تنها بذارن؟؟تو این فکر بودم که بابام گفت:《 شنیده بودی که یک خانومه هر روز با هواپیما از اصفهان میومد تهران گدایی می کرد؟؟》اصلا هرچی...الان دیگه کلی اومدیم جلو تر، ولی من هنوز تو فکر اون دختر بچه ام...موضوعات مرتبط: کلکسیون من نوشت برچسب‌ها: خاطره , خیابان , حرف شمعدونی کنار پنجره...ادامه مطلب
ما را در سایت شمعدونی کنار پنجره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iamskywalker بازدید : 82 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 18:54